زبان فردوسي و زبان ما


 

نويسنده : دکتر غلامحسين يوسفي




 
جهان کرده ام از سخن چون بهشت
از اين بيش، تخم سخن کس نکشت
بسي رنج بردم بدين سال سي
عجم زنده کردم بدين پارسي
چنان نامداران و گردن کشان
که دادم يکايک از ايشان نشان
همه مرده از روزگار دراز
شد از گفت من نامشان زنده باز
بناهاي آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
پي افکندم از نظم کاخي بلند
که از باد و باران نيابد گزند
بدين نامه بر، عمرها بگذرد
بخواند هر آن کس که دارد خرد
نميرم از اين پس که من زنده ام
که تخم سخن را پراکنده ام
هر آن کس که دارد هُش و راي و دين
پس از مرگ بر من کند آفرين

اين نمونه اي است از زباني که فردوسي نقد عمر را بر سر آن نهاد و براي ما ميراث گذاشت؛ اما ما فارسي زبانان چگونه از آن پاسداري کرده ايم؟ در جريان مسابقات ورزشي، در برنامه اي تلويزيوني، مربي واليبال دختران در مصاحبه اي مي گفت: “ما حالا روي فيزيک دختران کار مي کنيم” و مقصودش آن بود که آنان را با تمرينهاي بدني آماده مي سازيم! بلي، ما اکنون مي نويسيم: “روي دوستان خود حساب مي کنيم” يعني به آنان تکيه و اعتماد داريم؛ به جاي اجرا و عملي کردن، برنامه ها را “پياده مي کنيم”! به عوض ميزان افزايش جمعيت مي گوييم: “نرخ افزوني جمعيت”. از “پوشش درماني” و از “چتر درماني” سخن مي گوييم و منظورمان آن است که تا چه حدودي از جمعيت را درمان مي کنيم. مي گوييم در بيمارستانها بايد دانست “درصد اشغال تخت چقدر است”، براي اين منظور “بيماريها را کدگذاري کرده، کارتهاي مخصوصي” هست و “اين کارت پس از پانچ به کامپيوتر داده مي شود”. مقصود آن است که براي تعيين نسبت استفاده از تختهاي بيمارستان به توسط بيماران مختلف، براي هر بيمار نشانه اي خاص قائل شده اند و برگه هايي تهيه شده که نخست آنها را بر حسب نظام ويژه اي سوراخ مي کنند، سپس به دستگاه شمارگر سپرده مي شود.
انبوهي وسايل نقليه را به “فشردگي ترافيک” تعبير مي کنيم. مي نويسيم که: “قرار است پذيرش دانشجو با توجه به سوابق تحصيلات دبيرستاني و احياناً يک امتحان که در سطح دبيرستان چاشني آن مي شود، صورت گيرد”. در مدرسه سابقاً مي گفتيم چيزي را مي آموزيم و امتحان مي کنيم، اينک “آموزش مي دهيم” و “امتحان مي گيريم”. طُرفه تر آنکه براي هر کاري “مي نشينيم”: به گفتگو مي نشينيم، به غذا خوردن مي نشينيم و به تماشاي فيلم مي نشينيم!
اينها مشتي است ازخروار، از زباني که درس خواندگان ما بدان سخن مي گويند. بيش از نيم قرن پيش، جوان فرنگي مآب در استان “فارسي شکر است”(1) جمالزاده موجودي کم نظير و شگفت انگيز مي نمود يا در نمايشنامه معروف حسن مقدم(2) “جعفرخان” که بچه سنگلج بود و پس از آمدن از فرنگ، خود را “ما پاريسي ها” مي ناميد، رفتار و زبان عجيبش سبب حيرت خانواده بود.(3) اما حالا برخي جعفر خانهاي از فرنگ آمده ي حتي به فرنگ نرفته را در همه جا مي بينيم: در مجامع، مدارس، ادارات، کوچه و بازار که به زباني سخن مي گويند و مي نويسند که به تعبير استاد خانلري “زبان يأجوج و مأجوج” است!
سالها پيش علي اکبر دهخدا در روزنامه “صور اسرافيل” زبان برخي از علماي عربي مآب آن عصر را با طرح نمونه اي از ترجمه شان از عربي به فارسي مورد طعن قرار مي داد که از اين قبيل مي نوشتند: “اي کاتبين صورت اسرافيل، چه چيزست مر شما را که نمي نويسيد جريده خودتان را همچنان که سزاوارست مر شما را که بنويسيد آن را؟...”(4) اينک کافي است کتابهاي برخي از مترجمان امروزي را بگشاييد و مثلاً در صفحه اي از ترجمه داستاني از ويليام فاکنر(5) عباراتي از اين نوع بخوانيد: “دستها مي بينند، انگشتها خنک مي کنند، گلوي ناپيداي قوجايي که کمتر از عصاي موسي احساس دست از ليوان نامعين نه به تپيدن گلوي لاغر خنک در حال تپيدن، خنک شدن فلز ليوان پر لبريز در حال خنک شدن ليوان، انگشتان خواب را بر مي انگيزند و طعم خواب نم کشيده را در سکوت دراز گلو به جا مي گذارند.”
در نشريه اي نيز مي خوانيم: دانشجويان فلان رشته “به زودي از تحصيل در دانشکده فراغت حاصل خواهند کرد و سپس راهي جامعه خواهند شد تا مشتهاي پُري را که از سالها تحصيل در دانشکده اندوخته اند، پيش روي نونهالان اين مرز و بوم باز کنند.” تا حالا در زبان فارسي، مشت کسي را باز کردن کنايه بود از اسرار او را فاش کردن و رسوايش ساختن؛ اما اينجا نويسنده آن را به معني ابزار لياقت و هنرنمايي يعني درست برعکس به کار برده است!
وقتي به شيوه فرنگي لباس مي پوشيم، فرنگي پذيرايي مي کنيم، فرنگي غذا مي خوريم و مي نوشيم، فرنگي مي رقصيم و فرنگي رفتار مي کنيم، حتي بعضي از ما زبان آبا و اجدادي را نارسا يافته، در گفتگوي روزانه هم به زباني ديگر افاده مرام مي کنيم، شگفت نيست که برخي ديگر در کتاب علمي هم که مي نويسيم، فقط روابط جمله هامان فارسي است و بقيه اجزاي کلام از زباني بيگانه است. چندان که درک مطالب آن براي عموم خوانندگان دشوار و گاه محال است. آنگاه فارسي ندانستن و بي خبري خود را از چگونگي اختيارِ زبان علمي به بهانه نامعقول ناتواني زبان فارسي در اداي مفاهيم پنهان مي کنيم. مشاهده اين نارساييها دوستداران فرهنگ ايران را گاهي به اين نکته متوجه مي سازد که شايد ارزيابي معلومات داوطلبان کارهاي آموزشي در مدارس و دانشگاهها در زمينه زبان فارسي، واجب تر از امتحان آنان در زبان خارجه باشد و آن هم در حد خود البته ضروري است.
بنده از تعصب جاهلانه پرهيز مي کنم و کسب معرفت و حسن اقتباس از فرهنگ ملل ديگر را مي پسندم و لازم مي دانم؛ اما در مقابل به حفظ زبان و فرهنگ و بينش ايراني معتقدم تا بتوانيم در همه حال شخصيت فکري و مستقل خود را حفظ کنيم و پابرجا بمانيم؛ زيرا مسحور شدن به زباني بيگانه، از لحاظ فکر و فرهنگ سخت زيان بخش است. نمونه اين زيان ديدگي را چند سال پيش در دانشگاه فردوسي مشهد در گفتگو با مردي آفريقايي ديدم که استاد دانشگاه بود. وي در فرانسه درس خوانده بود و به زبان فرانسوي سخن مي گفت و با آنکه از روز نخست آفريقايي زاده شده بود و پوست سياهش از دور داد مي زد که از قاره سياه است، فقط خود را فرانسوي مي دانست! ياد شادروان بهار به خير که سروده است:
مباش غره به تقليد غربيان، که به شرق
اگر دهد، هنر شرقي احترام دهد
تو شرقيي و به شرق اندرون کمالاتي است
ولي چه سود که غربت فريب تام دهد
به هر صفت که برآيي، برآي و شرقي باش
وگرنه ديو به صد قسمت انقسام دهد
ز غرب علم فراگير و دِه به معده شرق
که فعل هاضمه اش با تن انضمام دهد

آشفتگي زبان فارسي در همه زمينه ها مشهود است. زبان مطبوعات نيز وضع بهتري ندارد و گاه برخي از مطالب آنها براي فارسي زبانان نامفهوم است. اما در موردي ديگر: اگر در ايام سابق آواز خوش و ترانه دلپذيرِ خواننده اي اهل ذوق را گرمي و حال مي بخشيد، اينک تصنيفهاي مبتذلي مي سراييم که جانکاه است. به ياد بياوريم که شاعري از ما پيش از اين به لهجه اي محلي مي سرود:
نسيمي کز بن آن کاکل آيه
مرا خوشتر د بوي سنبل آيه
چو شو گيرم خيالته د آخوش
سحر د بسترم بوي گل آيه(6)

از قريحه روشن و تخيل هنرآفرين شاعر آسماني ما حافظ نيز نظير اين سخنان مي جوشيد:
من که ملول گشتمي از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمي مي کشم از براي تو

حتي تا اين اواخر شاعر و ترانه سراي هنرمندي چون رهي معيري در ميان ما مي زيست که شعرش شورانگيز بود و سخنش فصيح، نه - از تني چند که بگذريم- چون جمعي نيمه زبان که مي پندارند با کشيدن هجاهاي گفتگوي روزانه و به قول خودشان “بر روي آن آهنگ گذاشتن” شاعرند و تصنيف ساز!
چندي پيش در مقاله اي زبان فارسي را “بنيان فکر و فرهنگ” ايراني خوانده و نوشته بودم: “مسأله زبان فارسي براي ما ايرانيان مهمتر از آن است که برخي از درس خواندگان ما مي پندارند. زبان فارسي فقط وسيله سخن گفتن و رفع نيازمنديهاي روزانه ما نيست که بتوان با چند ساعت تدريس آن در دبستان و دبيرستان - به توسط هر کس که باشد- سر و ته قضيه را به هم آورد و دلخوش بود که وظيفه خود را در قبال ملک و ملت انجام داده ايم، بلکه اين موضوعي است بسيار مهم و خطير که به موجوديت فکري و فرهنگي ما بستگي دارد.
زبان وسيله انديشيدن است. مردمي که زباني پرمايه و توانا ندارند، از فکر بارور و زنده و آفريننده بي بهره اند. بنابراين هر قدر در تقويت اين بنيان مهم زندگي غفلت شود، در پرورش فکر سهل انگاري شده است. کساني که حد و رسم معاني کلمات و مرز آنها براي خودشان روشن نيست، چگونه مي توانند درست بينديشند و چه چيز را مي توانند مطرح کنند؟ حاصل پريشان فکري، بي گمان پريشان گويي است. ايراني بودن، از اين نظر گاه، مستلزم ايراني انديشيدن است و ايراني فکر کردن، نتيجه معرفت به فرهنگ ايران است و به زبان فارسي انديشه کردن.”(7)
اکنون که قسمت عمده اي از عمر خويش را در راه آموزش زبان و ادب فارسي صرف کرده ام، به علاوه همگام با گذشت سال ها و از دست دادن همه عزيزان، عشق به ايران و مردم اين مرز و بوم هر روز در من نيرو گرفته و سراسر وجودم را تسخير کرده است، اعتقاد خود را به اهميت زبان فارسي با ايماني استوارتر از پيش بر زبان مي آورم و ياد کرد نام شريف فردوسي را با اشاره به درس بزرگي که او به ما داده است، توآم مي سازم.
در اينجا احتياجي نيست که عرض کنم هر قدر شاعر و نويسنده اي جهان انديشه و تخيلش پهناورتر و موضوع سخنش متنوع تر باشد، ناگزير براي تعبير آنچه در فکر و ضمير دارد، به زباني وسيع تر و غني تر نيازمند است. چندان که شايد بتوان گفت شاعران و نويسندگان بزرگ هر يک براي خود مجموعه لغات خاصي دارند، نظير فردوسي، سعدي، مولوي، حافظ، ابوالفضل بيهقي، ابوالمعالي نصرالله، صادق هدايت و ديگران، که هم نمودار غناي زبان و وسعت تعبير آنهاست و هم معرف شيوه بيان خاصشان.
شاهنامه فردوسي در عين حال که داستاني حماسي است، مظاهر مختلف زندگي مردم ايران را در بر دارد. از اين رو تنها از پهلواني و جنگ و پيروزي سخن نمي گويد، بلکه در آن در کنار رزم، بزم نيز هست. هم افسانه است هم تاريخ، هم پند دارد و هم حکمت، هم آيين و دين و اخلاق، هم مدنيت و فرهنگ، هم شادي و شادخواري، هم اندوه و رنج، حتي داستان طنزآميز نيز در شاهنامه مي توان يافت.(8) با وجود اين تنوع موضوعات، يک نوع پيوند مشترک در همه اين داستانها و مطالب گوناگون وجود دارد و آن روح حماسي است که بر همه معاني و مضامين در شاهنامه تأثير کرده و رنگي خاص به آنها زده است. يک جلوه از قدرت زبان فردوسي در سرودن اين منظومه بزرگ -که نزديک شصت هزار بيت است- زبان پرمايه و تواناي اوست مشتمل بر قريب نُه هزار لغت(9) و فرهنگ ولف(10) نموداري است از اين زبان وسيع و توانگر.
در اين بحث کوتاه هنر بيان شاعرانه فردوسي مورد نظر نيست، بلکه بيشتر مقصود عطف توجهي است به زبان شاهنامه و قدرت آفرينندگي شاعر در اين زمينه. درست است که ميان زبان معمولي و زبان شعر هم تفاوت است و هم ارتباط، اما اينک مي خواهم دور از مباحث نقد ادبي، نکته اي بسيار ساده را طرح کنم که فردوسي چگونه توانسته است از نيروهاي نهفته در نهاد زبان فارسي سود جويد و زباني رسا و شيوا و پرشکوه پديد آورد، همان زباني که در دست و بيان ما گاه خوارمايه و ناتوان مي نمايد.
بگذريم از اينکه زبان فردوسي چنان روان و روشن و بليغ است که پس از هزار سال نه تنها خواص، بلکه عامه مردم نيز آن را درک مي کنند و به همين سبب شاهنامه هنوز در روستاها و قهوه خانه ها خوانده مي شود و يا نقالان آن را روايت مي کنند. در خانه هاي شهرنشينان نيز تا روزنامه و مجلات رنگارنگ و پر تصوير و راديو و تلويزيون راه نيافته بود، يکي ازکتابها که در محفل خانوادگي به صورت بلند خوانده مي شد و اهل خانه بدان گوش فرا مي دادند، شاهنامه بود. اشاره استاد محمود فرخ نيز به اين رسم پسنديده بوده که سروده است:
به ياد دارم از کودکي ز دايه و مام
فسانه هاي دليران و آن دليريها
وز آنچه گفت به شهنامه پهلوان سخن
ز فرّ رستم دستان و نره شيريها
درون جان من و مغز من زگاه شباب
ذخائري ست ز نيرو براي پيريها

زبان فردوسي از پس قرنها چون نام بلند او هنوز زنده و با طراوت و شورانگيز است. آيا از اين ساده تر و هنرمندانه تر مي توان سخن گفت:
فريدون فرخ فرشته نبود
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و هش يافت آن نيکويي
تو داد و هش کن، فريدون تويي

ولي آنچه ما مي نويسيم، گاه براي معاصران و معاشرانمان نيز “نامفهوم” است تا چه رسد به آيندگان!
مي دانيم يکي از خصايص و استعدادهاي زبان فارسي در ساختن واژه ها، قدرت ترکيب است؛ مثلاً اگر در زبان عربي از طريق اشتقاق از اصل ثلاثي، کلمات گوناگوني بر اوزان مختلف ساخته مي شود، در فارسي با کنار هم قرار گرفتن اجزاي کلام، از اسم و صفت و ريشه فعل و پيشوند و پسوند و جزء آنها، واژه هاي تازه اي پديد مي آيد و اشتقاق در ساختمان کلمات فارسي به اندازه زبان عربي معمول نيست. فردوسي اين قدرت را که در سرشت زبان فارسي است، کشف کرده و از اين راه نه تنها توان و روحي خاص در شعر خويش دميده، بلکه به زبان قومي ما سرمايه گرانقدري بخشيده است. اينک ملاحظه فرماييد که از برخي کلمات- گذشته از به کار بردن آنها به معاني مختلف به صورت مفرد- چه ترکيبهاي زيبا و گوناگوني انديشيده و به کار برده است که به ويژه با سخن گفتن پهلواني او تناسبي آشکارا دارد. چند مثال از ترکيبات مربوط به دو کلمه “سر، دست” که مفهوم هر دو واژه محسوس است و ديدني:
سر: سراپا، سرآزاد، سرآزاده، سراسر، سراسيمه، سرافراز، سرافشان، سرافکندگي، سرافکنده، سرانجام، سرانگشت، سراهنگ، سرياز، سربسر، سربند، سرپرست، سرپنجه، سرتاسر، سرخوش، سرسبک، سرسري، سرشبان، سرشباني، سرکش، سرکشي، سرگراي، سرگزاي، سرگشته، سرمايه، سرمست، سرنگون، سرور، سروري، سرهنگ، بادسر، سپهبدسر، بيدارسر، هشيارسر، پيرسر، تيغ سر، زاغ سر، سبک سر، يکسر، همسر، سيم سر، گاوسر، ديوسر، چاه سر، خيره سر، آسيمه سر، برهنه سر، کوه سر، بي سر، بيدارسر.(11)
دست: دست باز، دستبرد، دست بند، دست خط، دسترس، دسترنج، دستکار، دستکش، دستگاه، دستگير، دستگيري، دستوار، دستور، دست ورز، دستوري، دست ياب، دستيار، دست يازي، چرب دست، زبردست، دوردست، چيره دست، زيردست، نغزدست، پيشدست، پاک دست، تنگدست، شوم دست، بخشنده دست، تهيدست.
همين وسعت تعبيرات را مي توان ديد در آنچه مبني بر اسماي معني است، نظير دو واژه “جان” و “داد” از اين قرار:
جان: جان آفرين، جان بخش، جان پرستي، جان پرور، جان داري، جان ده، جان رباي، جان سپار، جان سپوز، جان ستان، جان ستان، جان فروز، جان فزاي، جان گزاي، جان گسل، تيره جان، پاکيزه جان، بي جان.
داد: دادار، دادآفرين، دادبخش، دادجوي، دادخواه، دادخواهنده، داددارنده، دادده، دادگر، دادگستر، باداد، پاک داد، بيداد، بيدادگر، بيدادي.
چند مثال هم عرض مي کنم از ترکيباتي که از صفت “پاک” در شاهنامه ديده مي شود:
پاک: پاک بوم، پاک تن، پاک خو، پاکداد، پاکدامن، پاکدست، پاکدل، پاک دين، پاک ديني، پاک راي، پاک زاد، پاک زاده، پاک مغز، پاک مهر، پاک نامي، پاکي، پاکيزه، پاکيزه تخم، پاکيزه تن، پاکيزه جان، پاکيزه دل، پاکيزه دين، پاکيزه راي، پاکيزه گوي، پاکيزه مغز، ناپاک، ناپاک تن، ناپاکدست، ناپاکدل، ناپاک دين، ناپاک راي، ناپاک زاده، ناپاکوار.
اين چند نمونه نيز مربوط است به کلمه “يار” به صورت اسم، صفت و يا پسوند:
يار: يارگر، يارمند، يارمندي، يارور، ياري، ياري ده، ياري گر، بختيار، نابختيار، دستيار، شهريار، هشيار، ناهشيار، بي يار.
از پيشوندها و پسوندها نيز فردوسي بسيار سود جسته است و گمان مي کنم همين يک مثال از پسوند “-گر” کافي باشد:
گر: خنياگر، صورتگر، انگشت گر، دادگر، بيدادگر، پولادگر، فريادگر، کاردگر، کارگر، پيکارگر، ديوارگر، يارگر، دروگر، زرگر، پيروزگر، پرستشگر، خورشگر، پوزشگر، کفشگر، رامشگر، خواهشگر، نيايشگر، ستمگر، غمگر، توانگر، آهنگر، افسونگر، جادوگر، چاره گر، مويه گر، کشتي گر، منادي گر، ياري گر، بازيگر، برزيگر، ورزيگر، خواليگر.
علاوه بر شيوه ترکيب، از طريق اشتقاق از مصدر نيز واژگان شاهنامه فردوسي غني شده است چنانکه مثلاً از دو کلمه “پرستيدن، خواستن” واژه هاي زير به کار رفته است:
پرستيدن: پرستار، پرستارگي، پرستش، پرستندگي، پرستنده، بت پرست، و امثال آن.
خواستن: خواستار، خواستگار، خواهش، خواهندگي، خواهنده، دادخواه و مانند آن.
درس مهم ديگري که مي توان از شاهنامه فردوسي آموخت کيفيت استعمال واژه هاي بيگانه، خاصه عربي، است. موضوع شاهنامه - که مربوط به ايران کهن است- از يک طرف، ويژگيهاي زبان فارسي قرن چهارم از نظر تاريخ زبان فارسي و زبان شناسي از طرف ديگر، موجب شده است که در شاهنامه - بي آنکه عمدي در کار باشد- تعداد الفاظ عربي اندک است و حداکثر از صدي هشت و يا هشتصد و چند لغت تجاوز نمي کند. تازه اغلب اين واژه ها کلماتي است که در آن روزگار در زبان مردم و اهل ادب رواج يافته بوده است؛ نظير: “بخيل، اصل، ايمن، بلا، تدبير، خدمت، خراج، صف، صورت، عيب، غم” و امثال اينها. به علاوه فردوسي مانند ديگر شاعران و نويسندگان آن روزگار که به زبان فارسي و طبيعت آن معرفت داشته اند، واژه هاي عربي را به پيروي از اصول زبان فارسي به کار برده و به اصطلاح آنها را به رنگ فارسي درآورده است مثلاً از اين قبيل: “بخيلي، ايمني، بلاجوي، تمامي، جوشن ور، تدبيرساز، خدمتگر، سفلگي، شومي، صورتگر، عرضگاه، غمگسار، فتنه انگيز، منادي گر، وفاداري” و غيره. اينها و صدها کلمه ديگر همه ترکيبهايي است داراي اجزاي عربي و فارسي، ولي در حقيقت مطابق اصول واژه سازي زبان فارسي ساخته و پرداخته شده است.(12)
ما الفاظ فصيح و مأنوس فارسي را از ياد برده، کلماتي به کار مي بريم مثل: “سمينار، کميسيون، سوکميسيون، کميته، پورسانتاژ، ته دانسان، تي پارتي، تيراژآپار، فتوکپي، گودباي پارتي، کافه تريا، سلف سرويس، سوپرمارکت، دراگ استور، شوفاژ سانترال، کارت ويزيت، کاوبوي، وسترن، گاردن پارتي، ميزان سن، سناريو” و غيره.
حتي به استعمال غيرضروري و روزافزون کلمات بيگانه اکتفا نکرده، تعبيرات آنها را نيز به فارسي ترجمه لفظ به لفظ مي کنيم و يا واژه هاي فارسي را به سياق آنها در جمله مي آوريم و مي گوييم: “آهنگ رشد اقتصادي” به جاي سرعت رشد و ميزان رشد اقتصادي؛ به فلان مؤسسه “سرويس مي دهيم”، يعني به آن کمک و همکاري مي کنيم؛ “روي کتابي يا موضوعي کار مي کنيم”؛ “ در نزد بچه ها فلان بيماري را اتود مي کنيم”، يعني چگونگي آن بيماري را درميان بچه ها مطالعه و بررسي مي کنيم؛ مي نويسيم “در نزد حافظ فلان موضوع چنين است” يعني آن نکته در نظر حافظ چنين است! چه بسيار زن و شوهرها که حالا “همديگر را نمي فهمند” يعني با يکديگر توافق اخلاقي ندارند و همداستان و موافق نيستند؛ “مي رويم که کاري را انجام دهيم” يعني درصدد انجام دادن آن هستيم؛ “براي تهران حرکت مي کنيم” يعني عازم تهران مي شويم؛ “به يکديگر زنگ مي زنيم” يعني تلفن مي کنيم؛ مي گوييم فلان چيز “به طور وحشتناکي زياد است” يعني بسيار زياد است.
روزگاري بود که برخي از متفاضلان در زبان فارسي مي گفتند و مي نوشتند: “الي زماننا هذا، بث الشکوي، بعيد المنال، بناءً علي هذا، تغمده الله، جيّدالرويّه، ذوات الاوتار، صاعاً بصاع، طوعاً ام کرهاً، علي ايّ تقدير، غاصّ، باهله، قس علي ذلک”. راست است که شيوه تعبير آنان نيز فارسي نبود، اما بسياري از ايشان فارسي و عربي را مي دانستند و تحت تأثير محفوظات و معلومات خود قرار مي گرفتند و در اين زمينه افراط مي کردند؛ اما ما که فارسي را درست نمي دانيم و به پيروي از تعبيرات فرنگي، زبان قومي خود را چنين آشفته و ويران مي کنيم، آيا شاگردان شايسته فردوسي هستيم؟ بي گمان خير.
سرشت زبان فارسي چنان است که واژه هاي آن بيشتر کوتاه است. تعداد کلمات يک هجايي و دو هجايي در زبان ما به مراتب بيشتر از کلمات سه هجايي است و چهارهجايي از اين هر سه کمتر است. به علاوه صورت طبيعي جمله هاي فارسي نيز کوتاه است، همچنان که در سخنان روزانه ما نيز ديده مي شود. در شاهنامه فردوسي اين هر دو ويژگي آشکارا مشهود است. ايجازي که در شيوه سخن سرايي فردوسي ديده مي شود، نه فقط با طبيعت زبان فرسي سازگاري دارد، بلکه به صورت هنري خاص درآمده است. ملاحظه فرماييد در اين چند بيت چگونه وي معاني فراواني را در الفاظي اندک گنجانده است:
به نام خداوند جان و خرد
کزين برتر انديشه بر نگذرد
اگر جز به کام من آيد جواب
من و گرز و ميدان و افراسياب
ميازار موري که دانه کش است
که جان دارد و جان شيرين خوش است
بر اين بر نهادند و برخاستند
ز بهر شبيخون بياراستند
همه کاخها تخت زرين نهاد
نشستند و خوردند و بودند شاد(13)

بديهي است آنجا نيز که مقام اقتضاي تفصيل و اطناب را دارد، ذوق سليم فردوسي اين نکته را دريافته و “به شرح تر” سخن گفته است، نظير اوصاف او از ميدانهاي رزم و پهلوانان و نيز رجزهاي آنان؛ يا آنجا که کاووس بر اثر شنيدن آواز رامشگري درصدد بر مي آيد به مازندران لشکر کشد و نيز وقتي که به واسطه وصفهاي شورانگيز گرگين ز جشنگاه منيژه، بيژن رهسپار توران مي شود و به قول فردوسي “جوان بد، جوان وار برداشت گام”. منتها چون اين نکات بيشتر به هنر داستان پردازي فردوسي مربوط ي شود، از بحث در اين باب صرف نظر مي کنم. درباره نقايصي که از نظر نحو و جمله بندي در نوشته هاي ما ديده مي شود، نيز سخني نمي گويم و به همين اشاره بسيار مختصر اکتفا مي کنم.
سخنان فصيح و کوتاه و پرمغز فردوسي را قياس کنيد با جمله هاي دراز و درهم پيچيده اي که هر روز مي خوانيم و به زحمت معني آنها را مي فهميم. کافي است مثل من کتابي را باز کنيد و بر حسب تصادف با جمله هايي از اين قبيل روبرو شويد: “قرن ما، عصاره مشتي کينه آواره به مشت،... نخ عدم فراموشي دستهاي پينه بسته، به انگشت، دور از بستر نرم، در زير لواي ظلمت زداي آفتاب، بيگاه به آشتي، بيگانه به خواب، کوله پشتي مملو از ميليونها قلب پاره پاره به پشت، در پشت سنگر زيست روبروي مرگ، در کار پيکار به خاطر زندگي است.”
آنجا نيز که مي خواهيم کوتاه بنويسيم، به قول استاد مينوي به “جنون حذف کردن” مبتلا مي شويم و جمله هايي به قلم مي آوريم ناقص و نارسا. پس شگفت نيست که گاه برخي از بيگانگان آشنا با زبان فارسي بگويند: “چرا ايرانيها فارسي را فراموش کرده اند؟!”(14)
جلوه ديگري از زبان درخشان و هنر بيان فردوسي که در خور توجه است، آهنگ حماسي و موسيقي کلام اوست. اين شاعر بزرگ توانسته است از ترکيب واژه هايي - که اکثر مأنوس و متداول است- چنان لحن و روح مردانه اي به شعرش ببخشد که اعجاب انگيز است. شعر پهلواني وي به اقتضاي مقام، سخت و پرصلابت و کوبنده چون پولاد است؛ نظير اين بيت از زبان رستم به اشکبوس:

مرا مام من نام، “مرگ تو” کرد
زمانه مر پتک ترگ تو کرد

يا به اسفنديار:
اگر من نرفتي به مازندران
به گردن برآورده گرز گران،
که کندي دل و مغز ديو سپيد؟
که را بد به بازوي خويش اين اميد؟
که کاووس کي را گشودي ز بند؟
که آوردي او را به تخت بلند؟...
که گويد برو دست رستم ببند؟
نبندد مرا دست، چرخ بلند
من از کودکي تا شدستم کهن
بدين گونه از کس نبردم سخن

توصيف هجير از رستم:
ز زخم سر گرز سندان شکن
بر آرد دمار از دو صد انجمن
کسي را که رستم بود هم نبرد
سرش ز آسمان اندر آرد به گَرد

شاهنامه فردوسي نه فقط از لحاظ واژه ها و تعبيرات پهلواني فرهنگي غني و آهنگي مناسب دارد، بلکه در داستانهاي غنايي او نيز به تناسب مقام، زبان لطيف و نرم است و با دل آشنا؛ مثلاً اين منيژه است که از احوال زار بيژن با رستم سخن مي گويد:
بسودست پايش به بند گران
دو دستش به مسمار آهنگران
کشيده به زنجير و بسته به بند
همه جامه پرخون از آن مستمند
نيابم ز درويشي خويش خواب
ز ناليدن او دو چشمم پر آب
منيژه منم، دخت افراسياب
برهنه نديده تنم آفتاب
کنون ديده پرخون و دل پر زدرد
از اين در بدان در، دو رخساره زرد
همي نان کشکين فراز آورم
چنين راند ايزد قضا بر سرم
از اين زارتر چون بود روزگار؟
سرآرد مگر بر من اين کردگار
که بيچاره بيژن در آن ژرف جاه
نبيند شب و روز خورشيد و ماه

اما وقتي ما مي خواهيم ترانه عاشقانه سردهيم، از اين رموز سخنوري که استاد توس عرضه داشته است، غافل مي مانيم. کدام عاشق با معشوق خود چنان سخت سخن گفته است که آن خواننده روزگار ما با بمترين اصوات و لحني رعب انگيز از “زندون دل” خويش با معشوق گفتگو مي کند؟!
از اين گذشته بسياري از ما شعر و نثر فارسي را با لحني يکنواخت و بي رعايت زير و بم و فراز و فرود طبيعي آن مي خوانيم. گاه همه چيز را به آهنگي پر طمطراق ادا مي کنيم و گاه با ناله و اندوه. آيا اينها نيز دليل آن نيست که حتي از شيوه عادي و منطق طبيعي سخن گفتن و فارسي خواندن غفلت مي ورزيم؟! اين جاي تأمل و تأسف نيست که مردي هزار سال پيش از اين به زبان فارسي کلمات را چنان هنرمندانه به نظم در آورد و ما پس از قرنها تجربه و برخورداري از ميراثي گرانقدر چون شاهنامه، در زبان مادري خويش چنين پياده باشيم که بنويسيم: “حالا اگر بالاخره قرار باشد به جمله آغاز برگردم و بخواهم آنچه را که گفته شده در يک جمله بفشرم، از او - خوب البته- فيلم را بايد اثري خوب دانست و سه نقطه دنبال اما را [ که نويسنده در آغاز بحث آورده] شايد بتوان با توضيحي در زمينه دور شدن آنتونيوني(15) از سينماي داستان گو و گرايشش سوي بيان مستقيم حرف هايي که درباره هنرمند امروز دارد و سوي يک سخنراني سينمايي و اين که اگر متفکري صاحب نظر نيست فيلم ساز خيره کننده اي است، پرکرد.”
بيگانگي با آثار ارجمند زبان و ادب فارسي موجب شده است که بسياري از ما مجموعه مختصر و محدودي از واژه ها و ترکيبات فارسي را در خاطر داريم که در محاوره آموخته ايم و به همين اندک مايه لغات مي خواهيم در زمينه موضوعات مختلف سخن بگوييم و يا قلمفرسايي کنيم.(16) بديهي است در نتيجه اين فقر لغوي و بي بهره ماندن از گنج پهناور زبان فارسي، در بيان مطالب به ناتواني سختي دچار مي شويم و عباراتي از زير قلممان بيرون مي آيد، چنين پيچ در پيچ.
“جنبه هاي گوناگون زندگي يک اجتماع عقب افتاده... به پيچ هرزي مي ماند که گردش آن بيهوده است... پيچ هرزهايي مشابه است که در امور اقتصادي منتهي به رکود دائمي مي گردد... ادوار فاسد ديگري نيز هست که دور پيچ هرز اصلي مي چرخد... بايد گفت که تصوير پيچ هرز يا دور فاسد از جمله تصويرهايي است که... توجه هر کسي را... جلب مي کند... مفهوم پيچ هرز را علم مي کنند تا نقشي را که براي آنان در تسهيل و تحکيم اين گردش فاسد تعيين گرديده با خيال راحت ايفا دارند...”
در اينجا از اهميت زبان فارسي در آفرينش آثار هنري سخن نمي گويم، به اميد آنکه حاضران محترم خود از اين نکته به خوبي آگاهند، اما با کمال صداقت عرض مي کنم که زبان مردم به مدرسه نرفته و کم سواد گاه فصيحتر از زبان برخي از درس خواندگان است؛ زيرا آنان کلمات و تعبيراتي را از قبيل آنچه عرض شد، به کار نمي برند و اگر به ندرت در گفتارشان ديده شود، منشأ آن خطايي است که ما مرتکب شده ايم و از ما آموخته اند!
اين را هم عرض کنم که بنده همه آثار اين روزگار را از نظر زبان فارسي در خور انتقاد نمي دانم، حتي معتقدم که قرن اخير در ادبيات فارسي، در شعر و نثر، دوره پيشرفته و باروري است همراه با دگرگونيها و تازه جوييها که تکامل خواهد يافت و ثمرات تجربه ها و طبع آزماييها اندک اندک به ظهور خواهد رسيد؛ اما اين نکته را هم بايد بيفزايم که در ميان آثار ذوقي صاحبان قريحه و استعداد نيز نمونه هايي ديده مي شود که شاعر و نويسنده چيزي در خور گفتن دارد و انديشه و روح اثر وي با ارزش است، ولي زبان و بيان ضعيف به کار او صدمه زده و آن را از جلوه و رونق انداخته است.
همه اين مقدمات حکايت مي کند که در آموزش و تقويت زبان فارسي - که بنيان فرهنگ ملي ماست- بايد بيشتر بکوشيم و در اين مورد همه ما موظفيم و مسئول اعم از خانواده، طراحان نظام تعليم و تربيت، آموزگار، دبير، استاد، اهل قلم، عموم وسايل طبع و نشر و جزء آن؛ اما بحث در باب راهکار، سخني است ديگر و محتاج فرصتي بيشتر.
مقصود بنده آن بود که وقتي در خراسان، در ديار فردوسي و در دانشگاه فردوسي، براي بزرگداشت خاطره فردوسي گرد آمده ايم، يک بار ديگر وظيفه مهمي را که در پاسداري و گسترش زبان فارسي همه ما بر عهده داريم يادآور شويم. به گمان من بهترين شيوه احترام به فردوسي، فهم پيام انساني وي و کوشش در راه آرمان هاي شريف اوست. از آن جمله است اعتلاي زبان فارسي که استاد توس زندگي خويش را صرف آن کرد و خرسند بود که از اين راه ملتي را پايدار و نام خويش را جاودان کرده است.
حفظ و حراست و زنده نگهداشتن اين زبان که در طي قرنها در فراز و نشيب هاي حيات با تپش دل و جوشش فکر هموطنان ما هماهنگ و دمساز بوده است، فريضه اي ملي است و خدمتي است به ايران و فرهنگ ايران که شاعر بزرگ ما آنقدر به آنها عشق مي ورزيد.
بزرگوارا، فردوسيا، به جاي تو، من
يک از هزار نيارست گفته از آنچه رواست (بهار)
 

پي نوشت ها :
 

1. محمدعلي جمالزاده، يکي بود يکي نبود، ص20-35، انتشارات کاوياني، برلين، 1340هـ.ق.
2. حسن مقدم (علي نوروز)، جعفرخان از فرنگ آمده، تهران، 1301.
3. رک: يحيي آرين پور، از صبا تا نيما، 302/2-311، تهران، کتابهاي جيبي، 1350.
4. صور اسرافيل، شماره 16؛ نيزرک: غلامحسين يوسفي، “دخو”، مجله دانشکده ادبيات و علوم انساني مشهد، سال ششم، شماره سوم (پائيز 1349)، ص 528-530.
5. William Faulkner (1897-1962) داستان نويس آمريکايي و برنده جايزه ادبي نوبل 1949.
6. رباعيات باباطاهر، “153”، تصحيح وحيد دستگردي، تهران.
7. يغما، سال بيست و پنجم، شماره دوم (ارديبهشت 1351)، ص 65-71.
8. رک: غلامحسين يوسفي، “داستاني طنزآميز در شاهنامه”، نامه مينوي، 528-544، زير نظر حبيب يغمايي و ايرج افشار، تهران 1350؛ ص103-118 کتاب حاضر.
9. رک: دکتر پرويز ناتل خانلري، سخن، دوره هفتم، شماره نهم (دي 1335)، ص 835.
10. Friz Wolf, Glossar zu firdosis schahname, Berlin 1935.
11. اين گونه شواهد با استفاده از فرهنگ ولف فراهم آمده است.
12. رک: دکتر پرويز ناتل خانلري، “لغتهاي عربي در شاهنامه” سخن، دوره چهارم، شماره پنجم (فروردين 1332)، ص 405-410.
13. به نقل از دکتر ذبيح الله صفا، حماسه سرايي در ايران، 1/227، ح، تهران اميرکبير، 1333؛ دکتر محمود شفيعي، دانش و خرد فردوسي، ص 363، انتشارات انجمن آثار ملي (86)، تهران 1350.
14. بانو چاياک، استاد زبان و ادبيات فارسي در ورشو، به نقل از مسعود رجب نيا، سخن، دوره بيست و سوم، شماره پنجم (فروردين 1353)، ص 547.
15. Michelangelo Antonioni نويسنده و کارگردان فيلم.
16. رک: غلامحسين يوسفي، “نکته هايي در شيوه نثر کنوني” نامه اهل خراسان، ص 20-22، تهران (زوار) 1347

منبع: یزدان پرست، حمید؛ (1388) نامه ایران: مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی، تهران، اطلاعات، چاپ نخست.